اعترافات خوشمزه
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید امید وارم ازش خوشتون بیادبخندید ولذت ببرید و راضی باشیدنظر یادتون نره ارائه نظر نشانه شخصیت است.
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان داستان ومطالب طنز و جالب و آدرس zahratop.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

<-PollName->

<-PollItems->



كدهای جاوا وبلاگ




با کلیک روی +۱ ما را در گوگل محبوب کنید
 
منبع این مطلب: http://baxe.mihanblog.com/post/182#ixzz20Dm46hzD
داستان و مطالب و عکس جالب و طنز
جمعه 9 تير 1391برچسب:, :: 22:22 ::  نويسنده : زهرا       

 

دوره دبستان امتحان جغرافي داشتيم يه سوالش اين بود: تنها قمر کره زمين؟
من هم با اطمينان کامل نوشتم قمر بني هاشم!!!

بچه كه بودم با دختر و پسر خاله هام لباس كهنه ميپوشيديم
ميرفتيم گدايي با درامدش بستني ميگرفتيم كه همسايمون مارو لو داد و كتك خورديم!!

سوم دبستان که بودم يه روز معلممون مدرسه نيومد منم ظهرش رفتم در خونشون
که يه کوچه بالاتر از ما بود تکليف شبمو ازش گرفتم!!!!!!

به عنوان 1 مهندس ميخواستم ديوار رو سوراخ کنم، شک داشتم که از زير جايي که ميخوام سوراخ کنم
سيم برق رد شده باشه، واسه اينکه برق نگيرتم فيوز رو قطع کردم،
تازه وقتي ديدم دريل کار نميکنه کلي غصه خوردم که دريل سوخت !!

بچه که بودم، جو گير بودم نماز بخونم .... بعد چادر گل منگوليمو ميذاشتم مهرم ميذاشتم
رو به قبله وا ميستادم شروع ميکردم به نماز خوندن ... اما جاي سوره ها شعر کلاه قرمزيو مي خوندم....
>>>آقاي راننده...آقاي راننده...يالا بزن توو دنده....!!!! 


تویه عروسي نشسته بودم يه بچه 3 ، 4 ساله اومد يک هسته هلو داد بهم،
منم نازش کردم هسته رو گرفتم انداختم زير ميز، چند ثانيه بعد ديدم دوباره آوردش،
اين دفعه پرتش کردم يه جاي دور ديدم دوباره آورد!!
مي خواستم اين بار خيلي دور بندازمش که بغل دستيم بهم گفت آقا اين بچس سگ نيست!
طرف باباي بچه بود!!

وقتي پدرم روزنامه ميخونه روزنامه رو وسط آسمون و زمين تو هوا جلوي صورتش نگه ميداره
بچه که بودم يواشکي ميرفتم پشت روزنامه طوري که پدرم منو نبينه و با مشت چنان ميکوبيدم
وسط روزنامه، پاره که ميشد هيچ، عينکش مي افتاد و بابا کل مطلب رو گم ميکرد.
کلاً پدرم 30ثانيه هنگ ميکرد.
بعد يک نگاه عاقل اندر سفيهي به من ميکرد و حرص ميخورد.
اما هيچي بهم نميگفت و من مانند خر کيف ميکردم.
تا اينکه يه روز پدرم پيش دستي کرد و قبل از من روزنامه رو کشيد
و با داد گفت: نکن بچـه. منم هول شدم مشت رو کوبيدم تو عينکه بابام. عينک شکست.
من 5 روز تو شوک بودم!!

بچه که بودم هميشه دلم ميخواس يه جوري داداش کوچيکمو سر به نيس کنم!
رفتم بقالي مرگ موش بگيرم آقاهه که ميدونس چه فسقل مشنگيم بجاش آرد بهم داد
منم ريختم تو قابلمه نهار! سر سفره وقتي همه شروع کردن به خوردن يهو گريه*ام گرفت!
با چشاي خيس تا ته غذامو خوردم ک همه با هم بميريم!!!! 

مامان بزرگ خدا بيامرز ما تو 95 سالگي فوت کرد.
صبح روزي که مامان بزرگم فوت کرده بود همه دور جنازش نشسته بوديم و همه داشتن گريه ميکردن.
جمعيتم زياد بود ... منو داداشمم تو بغل هم داشتيم گريه ميکرديم .... اشک فراوون بود و خلاصه جو گريه بود
يهو دختر خالم که تازه رسيده بود اومد تو حياط و با جديت داد کشيد : مامان بزرگ زود رفتي ...
يهو کل خونه رفت رو هوا ...حالا خندمون قطع نميشد!!

يه شب مادرم مريض بود داشتم ازش پرستاري ميکردم بعد گفت برو برام آب بيار رفتم آب آوردم
ديدم خوابش برده اومدم تريپ بايزيد بسطامي بردارم صبر کنم بيدار شه
يه دفعه يه لحظه خوابم برد آبو ريختم رو مامانم !!!!!!!!



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: